خیلی خوشحال شد.
نمیتوانست نفس بکشد.
نزدیک ساحل آمد و را دید که بالای سرش ایستاده و میخواهد او را بخورد. دور دهانش را لیسید و پنجهاش را بلند کرد تا را بگیرد که فریاد زد: «با دوست من کاری نداشته باش!»
سرش را برگرداند و را دید.
اما همین موقع بالای سر آنها رسید.
او هم میخواست را بخورد.
پنجههایش را به نشان داد و گفت: «از اینجا برو! این غذای من است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 187صفحه 18