فرشتهها
میخواستم مثل همیشه، جانماز را برای مادربزرگ پهن کنم که حسین توی اتاق آمد و تسبیح آن را برداشت. گفتم: «تسبیح را بده!» اما حسین آن را نداد. خواستم به زور آن را بگیرم که تسبیح
پاره شد و دانههای آن همه جا پخش شد. من گریهام گرفت.
حسین هم گریه کرد. مادربزرگ توی اتاق آمد و پرسید:
«چی شده؟ چرا گریه میکنید؟» گفتم: «حسین تسبیح را برداشت. خواستم آن را بگیرم که پاره شد. حالا خدا از این کارما ناراحت است.»
مادربزرگ، من و حسین را بغل گرفت و گفت: «خدا هیچ وقت از بچهها ناراحت نمیشود. او میداند که شما میخواستید جانماز را برای من پهن کنید. حالا با کمک هم دانههای تسبیح را پیدا میکنیم و آن را درست میکنیم.»
من و حسین اشکهایمان را پاک کردیم و یکییکی دانههای تسبیح را پیدا کردیم و به مادر بزرگ دادیم. مادربزرگ آنها را با نخ مثل قبل درست کرد و گفت:
«خدا دست دارد که شما با هم مهربان باشید و هر کاری را به کمک هم انجام دهید.
مثل حالا که با هم دانههای تسبیح را جمع کردید.»
من خندیدم و گفتم: «ما حتی با هم تسبیح را پاره کردیم!» مادربزرگ از حرف من خندهاش گرفت.
حسین هم از خندهی من و مادربزرگ خندهاش گرفت!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 187صفحه 8