![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/298/298_4.jpg)
صدا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
چوپانی بود که هر روز گوسفندهایش را به چمنزار میبرد و برای آنها نی میزد و گوسفندها با صدای نی چوپان، آرام در چمنزار علف میخوردند.
یک روز، نی چوپان شکست و او مجبور شد نی دیگری بسازد.
روزی که گوسفندها در چمنزار مشغول علف خوردن بودند، چوپان زیر درختی نشست و شروع کرد به ساختن نی.
گوسفندها هر چه منتظر شدند صدای ساز چوپان را نشنیدند. برای همین هم شروع کردند به «بع،بع» کردن.
گرگ، پشت تپهها بود که صدای «بع، بع» گوسفندها را شنید. دهانش آب افتاد و آرام آرام نزدیک چمنزار رفت.
گرگ هر چه گوش کرد، صدای نی چوپان را نشنید.
برای همین هم فکر میکرد گوسفندها تنها هستند و تصمیم گرفت به سراغ آنها برود. گرگ آرام، آرام به گله نزدیـک میشـد که سـگ، او را دید و شروع کرد به «واق، واق»کردن.
چوپان صدای «واق، واق» سگ را شنید. چوب دستیاش را برداشت و به دور و بر نگاه کرد. همین موقع چشمش به گرگ افتاد.
گرگ هم چشمش به چوپان افتاد، اما خیلی دیر شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 187صفحه 4