پدر با خوشحالی گفت: «چه فکر خوبی! من کمک میکنم تا با هم شکسته را برداریم.» پدر و پسر هر دو با هم مشغول کار شدند.
آنها آجرهای خراب را برداشتند و با کمک هم رویزمین آنجا چمن و و کاشتند. پسرک هر روز به ی کوچکش آب میداد و از ها و های آن مراقبت میکرد. حالا، وقتی پسرک را شوت میکند، روی چمن سبز و نرم، زیر سایهی های و درکنار های خوشبو به زمین میافتد.
پسرک خوشحال است.
خوشحال است.
پدر خوشحال است.
چون با یک ی قشنگ، شهر آنها زیباتر از همیشه شده است.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 82صفحه 19