بهار
یکیبود، یکینبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز قشنگ و آفتابی، فرشتهی کوچولویی کنار رودخانه نشسته بود.
قورباغه او را دید و گفت: « میآیی بازی کنیم؟»
فرشته کوچولو با خوشحالی جواب داد: «قبول!»
بعد فرشته و قورباغه، کنار رود شروع کردند به بازی.
هرکجا که فرشته پا میگذاشت، زمین آنجا پر از چمن سبزو تازه میشد.
پروانه از دور آنها را دید.
پر زد و پیش آنها آمد و گفت: «با من هم بازی می کنید؟» فرشته و قورباغه با خوشحالی گفتند: «قبول!»
بعد فرشته و پروانه و قورباغه دنبالهم کردند و دوباره بازی شروع شد. فرشته، پشت هر درختی میرفت، درخت پراز شکوفه می شد.
سنجاب، بالای درخت بود.
آنها را دید و گفت: «با من هم بازی میکنید؟»
فرشته وپروانه و قورباغه با خوشحالی گفتند: «قبول!»
فرشته میدوید و بقیه به دنبال او میرفتند. از صدای خنده و بازی آنها چمن پرازگل شد.
زنبورها بازی آنها را دیدند و آمدند تا همه با هم بازی کنند.
بعد سنجاقکها آمدند.
گنجشکها آمدند و کنار روخانه پر شد از صدای بازی و خنده و گل و چمن وشکوفه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 82صفحه 4