سه دانه فندق
سرور کتبی
سه دانه فندق روی میز بود.
فندق اول را شکستم، یک ستاره از آن بیرون پرید و گفت: «من گم شدهام.»
فندق دوم را شکستم، یک ماه از آن بیرون پرید و گفت: «من گم شدهام.»
فندق سوم را شکستم، کالاپ ... کالاپ ... یک اسب بالدار از آن بیرون پرید.
ماه و ستاره روی اسب نشستند و به آسمان پریدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 81صفحه 22