فرشتهها
یک روز توی حیاط خانهی پدربزرگ بازی میکردم که در زدند. در را باز کردم.
پیرمردی بود که گدایی میکرد. در را بستم و دوباره مشغول بازی شدم. پدربزرگ به حیاط آمد و پرسید: «کی در زد؟» گفتم: «گدا بود.» پدربزرگ گفت:
«چرا مرا صدا نکردی؟» گفتم: «چون با شما کار نداشت. پول میخواست.»
پدربزرگ گفت: «شاید میتوانستم به او کمک کنم. ای کاش مرا صدا میکردی.»
پدربزرگ روی پله نشست. من هم کنار او نشستم. پدربزرگ گفت: «یک روز مرد فقیری به در خانهی امام رفته بود. کسانی که در خانهی امام کار میکردند به مرد فقیر
گفتند که از آنجا برود. امام وقتی متوجه کار آنها شدند گفتند: نباید با کسی که
نیازمند است و احتیاج به کمک دارد بدرفتاری کنید. با مهربانی و اخلاق خوب هم
میتـوان به دیگـران کمک کرد.» پرسیدم: «پدربزرگ! امـام به آن مرد فقیر
کمک کردند؟» پدربزرگ به سرم دست کشید و گفت: «آن مرد از آنجا رفته
بود ولی امام به خیلیها کمک میکردند. بدون این که آنها متوجه شوند.»
پدربزرگ ساکت شد. بعد آهی کشید و گفت: «پس این توپ کجاست؟!» حالا وقت یک مسابقه است؟»
پدربزرگ من خیلی مهربان است اما فوتبالش خیلی بد است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 81صفحه 8