فرشتهها
یک روز صبح زود به خانهی مادربزرگ رفتیم.
مادربزرگ در یک دیگ خیلی خیلی بزرگ آش میپخت.
پرسیدم: «چرا توی حیاط آش میپزید؟» مادربزرگ گفت: «امروز اربعین است. یعنی چهل روز از شهادت امام حسین (ع) و یاران ایشان گذشته. امروز به یاد امام، آش نذری میپزیم و به همسایهها میدهیم.» مادرم گوشهای از حیاط نشست تا سبزیها را پاک کند. گفتم: «من هم سبزی پاک کنم؟»
مادرم گفت: «نه! تو نمیتوانی.» به مادربزرگ گفتم: «من آش را هم بزنم؟»
مادربزرگ گفت: «نه! آش داغ است. ممکن است دستت را بسوزاند.»
وقتی آش آماده شده به مادرم گفتم: «کاسهها را بیاورم؟» مادرم گفت: «نه! ممکن است آنها از دستت بیفتند و بشکنند.» من خیلی ناراحت شدم. قهر کردم و گوشهی حیاط نشستم. هیچ کاری نبود که من بکنم. داییعباس پیش من آمد و گفت:
«چرا اینجا نشستهای؟» گفتم: «هیچ کاری برای من نیست. دلم میخواهد کمک کنم. اما مادر و مادر بزرگ نمیگذارند.» داییعباس گفت: «بلند شو! حالا نوبت تو است تا کاری را که میتوانی انجام دهی.»گفتم: «چه کاری؟» داییعباس گفت:
«من و تو میتوانیم با هم، کاسههای آش را بین همسایهها تقسیم کنیم.»
آن روز من و داییعباس خیلی کار کردیم. فرشتهها کار خوب مرا دیدند. مادرم گفت: «خدا و امام حسین (ع) از تو راضی راضی هستند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 78صفحه 8