![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/183/183_8.jpg)
فرشتهها
دیروز در خانهی پدربزرگ مهمانی بود. همه آنجا بودیم. مادرم، پدرم، داییعباس، خالهجان و بچههایش.
مادربزرگ برای ناهار قرمه سبزی و آش رشته درست کرده بود.
دایی و پدرم سفرهرا پهن کردند. من هم کمک کردم و بشقابها را در سفره چیدم. مادر و مادربزرگم هم غذاها را کشیدند و در سفره گذاشتند.
همه دور سفره نشستیم. داییعباس کنار من نشسته بود.
گفتم: «به به چه غذایی!» دایی برای من و بچههای خالهجان غذا کشید. بشقاب پدربزرگ و داییعباس خالی بود. پدرم هم غذا نکشیده بود. مادر و خالهجان هم غذا نمیخوردند و با هم حرف میزدند.
پرسیدم: «پس چرا غذا نمیخورید؟» داییعباس گفت: «مادر بزرگ هنوز در آشپزخانه است. صبر میکنیم تا او هم بیاید و بعد غذا میخوریم.»
به چشمهای داییعباس نگاه کردم و گفتم: «حتما بچههای امام هم منتظر میماندند تا مادرشان بیاید و با هم غذا بخورند!»
دایی مـرا بغل گرفت و گفت: «آفرین! درسـت گفتی، چون امـام هم هیچ وقت بدون خانمشان غذا نمیخوردند.» گفتم: «پس من هم صبر میکنم تا مادر بزرگ بیاید.» پدرم گفت: «مادربزرگ آمده!»
وقتـی من و دایی عبـاس حـرف میزدیم مـادربزرگ آمده بود و کنـار سفـره نشسته بود. بشقاب همه پر از غذا بود به جز دایی عباس!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 76صفحه 8