![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/183/183_4.jpg)
موشی و سیب
موشی پایین رودخانه نشسته بود و به یک سیب قرمز شیرین و آبدار فکر میکرد.
درخت سیب بالای رودخانه ایستاده بود و به سیبهای قرمز و شیرینش نگاه میکرد.
موشی گفت: «کاش یک سیب قرمز و شیرین آبدار داشتم.»
باد صدای موشی را شنید و رفت بالای رودخانه. همانجا که درخت سیب ایستاده بود.
چرخی زد و به درخت گفت: «موشی دلش سیب میخواهد. یک سیب به او میدهی؟»
درخت یکی از سیبهای قرمز و شیرینش را به باد داد. اما باد نتوانست سیب را بگیرد. سیب افتاد روی زمین. قورباغه آن را برداشت و گفت: «به! به! این سیب مال من است!» اما سیب مال قورباغه نبود.
برای همین هم از لای دستهای کوچولوی او لیز خورد و افتاد توی آب رودخانه.
ماهی داشت توی آب شنا میکرد که سیب را دید و گفت: «به! به! این سیب مال من است!» اما سیب، مال ماهی هم نبود. توی آب قل خورد و چرخ خورد و رفت جلو.
ماهی هر کاری کرد نتوانست سیب را بگیرد.
آب رودخانه، سیب را برد و برد و برد تا این که سیب به شاخههای
کنار رودخانه گیر کرد و نتوانست جلوتر برود. لاک پشت کنار آب بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 76صفحه 4