این را گفت و به طرف خانهاش دوید. کمی بعد با یک و چند شاخهی خشک درخت برگشت.
آنها را کرد و هایی را که برای ساختن لازم داشت، درست کرد. پرسید:
«خب ها ر ا آماده کردی حالا چه طور میخواهی درست کنی؟» گفت:«حالا این
ها را با طناب به هم میبندم. محکم محکم.» با خوشحالی گفت:«آفرین ! آفرین.»
نزدیک ظهر بود که آماده شد، بعد و آرام و به نوبت از روی آن گذشتند. هنوز هم
که هنوز است یک روز از میگذرد و به خانهی میرود و یک روز هم از
میگذرد و به خانهی میرود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 19