مورچه با خوشحالی گفت:«اجازه میدهی من هم توی این خانهی خوشمزه زندگی کنم؟»
کرم گفت:«از آن طرف سیب شروع کن به سوراخ کردن سیب. آن قدر که به وسط آن برسی. من هم از
این طرف سیب را سوراخ میکنم. بعد توی سیب باهم همسایه میشویم.»
مورچه گفت:«من که بلد نیستم سیب را سوراخ کنم. نه نه من نمیتوانم.»
کرم گفت:«اگرنمیتوانی نباید توی خانهی من زندگی کنی!»
مورچه از درخت پایین آمد. ولی هنوز صدای خرت خرت خرت کرم را میشنید. او هم خسته بود و هم
گرسنه، همین طور که میرفت صدای خنده و شادی شنید.
بعد بوی خوب شیرینی دماغش را قلقلک داد و دهانش
را آب انداخت. مورچه به طرف صدای جشن و شادی رفت،
راستش به طرف بوی شیرینی رفت!
و ناگهان خودش را وسط شهر
مورچهها دید. با خوشحالی بار
و بندیلش را از پشتش باز کرد
و با بقیه مشغول درست کردن
نان و شیرینی شد.
حالا در شهر مورچهها او یک
خانه دارد، کوچک و قشنگ،
یک انبار پر از غذا، یک شهر
پر از دوستان خوب و یک
کار شیرین مثل پختن شیرینی!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 6