فرشتهها
جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و داشتم کارتون تماشا میکردم که در زدند. دوست مادرم بود. او گاهی
به خانهی ما میآید. خیلی مهربان است ولی بچهای ندارد که من با او بازی کنم. سلام
کردم و همانطور که دراز کشیده بودم بقیهی کارتون را تماشا کردم.
دوست مادرم مرا بوسید و گوشهی اتاق نشست. مادرم رفت تا برای او چای بیاورد. بعد
از آشپرخانه مرا صدا زد. من به آشپزخانه رفتم. مادرم استکانها را توی سینی چید و گفت:«فکر میکنی
کار خوبی کردی؟» گفتم:« من که کاری نکردم.» مادرم گفت:«همین که کاری نکردی! یعنی وقتی مهمان
وارد خانه شد از جایت بلند نشدی.» گفتم:«داشتم کارتون تماشا میکردم.»
مادرم گفت:«کارتون را میشود نشسته هم تماشا کرد! میشود بدون اینکه
به کسی پشت کنی تلویزیون نگاه کنی.درست نمیگویم؟» من ساکت شدم و
به چای توی استکانها نگاه کردم. مادرم در حالی که قندان را پر از قند
میکرد. گفت:«یک روز، بچهای هم سن و سال تو به دیدن امام رفت. امام
در اتاق مشغول کتاب خواندن بودند. وقتی بچه وارد اتاق شد، امام کتاب را
بستند و گوشهای گذاشتند. با این که پایشان درد میکرد آن را جمع کردند
و با احترام و روی خوش با مهمان کوچکشان مشغول صحبت شدند.»
گفتم:«اجازه میدهید چای را من برای مهمان ببرم؟» مادرم خندید و
گفت:«چای را نه! ولی قندان را تو بیاور.» من قندان را جلوی دوست
مادرم گذاشتم و بعد نشستم و بقیهی کارتون را تماشا کردم بدون این
که پشتم به کسی باشد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 63صفحه 8