![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/156/156_19.jpg)
.
خنده و بازی تمام شد. همه بیحوصله روی زمین نشستند. که بالای درخت بود. را دید و گفت: «ناراحت نباشید. پشت بوتههای تمشک افتاد. من از این بالا آن را میبینم.»
خوشحال شد. بالا و پایین پرید. میو میو کرد و دمش را تکــان داد و رفت تــا را بیاورد. وقتی با برگشت. منتظر نشست تا دوباره بازیآنها را تماشاکند.
اما و و و دور هم جمع شدند و با هم پچ پچ کردند. بعد گفت: « عزیز! با ما بازی میکنی؟» با تعجب پرسید: «چه طوری؟» گفت: «من و ، یک تیم میشویم.
و هم یک تیم. تو هم داور ما باش! این طوری همه با هم بازی میکنیم.» خیلی خوشحال شد و گفت: «و همه با هم میخندیم!» بازی شروع شد و صدای خنده و شادی و و و و در همهی جنگل و مزرعه پیچید. حالا آنها با هم میخندیدند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 19