فرشتهها
.
پدربزرگ من یک دوست دارد که باغبان است.
او بعضی وقتها به خانهی پدربزرگ میآید و علفها و شاخههای اضافه را میچیند. یک روز وقتی من و داییعباس توی حیاط نشسته بودیم به یاد دوست پدربزرگ افتادم و پرسیدم: «دایی جان! چرا قاسم نمیآید تا علفهای باغچه را بچیند؟»
من ساکت شدم تا داییعباس جوابم را بدهد. اما دایی اخم کرد و جواب مرا نداد. آستین لباسش را گرفتم و گفتم: «دایی جان! چرا قاسم ...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که دایی گفت: «میدانی که امام خمینی همیشه به همهی مردم احترام میگذاشتند؟ هم کسـانی که از امام کوچـکتر بودند و هم آنهایی کـه از ایشـان بـزرگتر بودند. امـام هر وقت میخواسـتند دربـارهی کسـی حرف بزنند و یا اورا صدا کنند، حتما اسم او را با احترام میگفتند. مثلا...»
من زود گفتم: «مثلا قاسمآقا» دایی جان خندید و گفت: «آفرین!»
پرسیدم: «داییجان چرا قاسمآقا نمیآید تا علفهای باغچه را بچیند؟»
داییعباس گفت: «نمیدانم ولی حالا که قاسمآقا نیامده، من و تو با هم علفهـای بـاغچه را میچینیم.» آن روز من و دایی عبـاس با هم مثل قاسمآقـا کار کردیم و علفهای باغچه را چیدیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 8