![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/156/156_4.jpg)
آجر نقنقو
.
یکی بود. یکی نبود. یک دیـوار بود، بزرگ و بلند. توی دیوار پراز آجر بود. بین همهی آجرهـا، یک آجر بود که همیشه نق میزد و غـر میزد و وول میزد. او به آجرهـای دیگر میگفت: «وای! به من نچسبید. کنار بروید. خسته شدم از بس که اینجا ماندم.
وای چهقدر جایم تنگ است. وای نمیتوانم تکان بخورم...»
تا این که یک روز آجر آنقدر وولزد و تکان خورد که از جایش درآمد و افتاد روی زمین.
جای او توی دیوار خالی ماند. آجر روی زمین افتاده بود و نمیدانست چه کار کند.
همین موقع آقایی که از کنار او مـیگذشت چشمش به آجر افتـاد و گفت: «این آجر نبـاید سر راه باشد. شاید پای کسی به آن گیر کند و بیفتد زمین.»
آقا آجر را برداشت و آن را کناری گذاشت.کمـی بعد پسر کوچکی نزدیک دیوار آمد. از کنار دیـوار گذشت و به در خانه رسید. پسر میخواست زنـگ بزند، امـا دستـش به زنگ نمیرسید. به دور و بر نگاه کرد و آجر را دید.آن را برداشت و زیر پایش گذاشت.
حالا دستش به زنـگ مـیرسید. آجـر اصلا دلش نمیخواست که کسـی روی سرش بـایستد. او غـر میزد و نق میزد و کـمی هم وول میزد. وقتـی در خانه بـاز شد، پسر توی خـانه رفت و آجر همان جا ماند. آجر تک و تنها به دور و بر نگاه میکرد که ناگهان یک خانم با کفش پاشنه بلند از کنار او گذشت. آجر به پاشنهی کفش خانم نگاه میکرد که یک مرتبه: تق! پاشنهی کفش خانم درآمد. خانم خیلی نـاراحت شد. کفش را از پـایش درآورد و بـه دور و بر نگاه کرد. آجر را دید. آن را از زمین برداشت و میخ پاشنه را با آن کوبید و کوبید.
آجر خیلی ناراحت بود و اصلا دوست نداشت که سرش را به میخ بکوبند.
هی غر زد و نق زد و کمی وول زد. بالاخره پاشنهی کفش
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 4