مجله خردسال 53 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 53 صفحه 4

آجر نق­نقو . یکی بود. یکی نبود. یک دیـوار بود، بزرگ و بلند. توی دیوار پراز آجر بود. بین همه­ی آجرهـا، یک آجر بود که همیشه نق می­زد و غـر می­زد و وول می­زد. او به آجرهـای دیگر می­گفت: «وای! به من نچسبید. کنار بروید. خسته شدم از بس که این­جا ماندم. وای چه­قدر جایم تنگ است. وای نمی­توانم تکان بخورم...» تا این که یک روز آجر آن­قدر وول­زد و تکان خورد که از جایش درآمد و افتاد روی زمین. جای او توی دیوار خالی ماند. آجر روی زمین افتاده بود و نمی­دانست چه کار کند. همین موقع آقایی که از کنار او مـی­گذشت چشمش به آجر افتـاد و گفت: «این آجر نبـاید سر راه باشد. شاید پای کسی به آن گیر کند و بیفتد زمین.» آقا آجر را برداشت و آن را کناری گذاشت.کمـی بعد پسر کوچکی نزدیک دیوار آمد. از کنار دیـوار گذشت و به در خانه رسید. پسر می­خواست زنـگ بزند، امـا دستـش به زنگ نمی­رسید. به دور و بر نگاه کرد و آجر را دید.آن را برداشت و زیر پایش گذاشت. حالا دستش به زنـگ مـی­رسید. آجـر اصلا دلش نمی­خواست که کسـی روی سرش بـایستد. او غـر می­زد و نق می­زد و کـمی هم وول می­زد. وقتـی در خانه بـاز شد، پسر توی خـانه رفت و آجر همان جا ماند. آجر تک و تنها به دور و بر نگاه می­کرد که ناگهان یک خانم با کفش پاشنه بلند از کنار او گذشت. آجر به پاشنه­ی کفش خانم نگاه می­کرد که یک مرتبه: تق! پاشنه­ی کفش خانم درآمد. خانم خیلی نـاراحت شد. کفش را از پـایش درآورد و بـه دور و بر نگاه کرد. آجر را دید. آن را از زمین برداشت و میخ پاشنه را با آن کوبید و کوبید. آجر خیلی ناراحت بود و اصلا دوست نداشت که سرش را به میخ بکوبند. هی غر زد و نق زد و کمی وول زد. بالاخره پاشنه­ی کفش

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 53صفحه 4