لطفی کن برام، پارچهمو بدوز!»
عمو دوزدوز نگاهی به گنجشک خانم کرد و نگاهی به پارچه کرد. بعد یک پیراهن سبزِ گُل گُلی خیلی قشنگ برای گنجشک خانم دوخت.
گنجشک خانم خیلی خوشحال شد. زود پیراهن سبزِ گُل گُلی را تنش کرد و از خوشحالی
رفت نشست روی پشت بامِ پادشاه.
پادشاه تا چشمش به پیراهن سبزِِ
گُل گُلی گنجشک خانم افتاد،
گفت: «این گنجشک به چه حقی پیراهن لایق تن ما را پوشیده؟»
گنجشک خانم خندید و گفت:
«پادشاه ظالم بلا! تاج سرت رنگ طلا!
پیرهن دارم سبز و گلی! تو نداری، تو نداری.»
پادشاه تا آواز گنجشک را شنید عصبانی شد، رو کرد به وزیرش و گفت: «کیه، کیه این بیحیا! آمده پشت بام ما، فحش میده به نام ما!»
وزیر دستپاچه شد و گفت: «قربان تاج و تختتان! فدای نام و بختتان! ناراحت نباشید، زود این گستاخ را به دام میاندازیم.»...
قصهی گنجشک ما هنوز ادامه دارد و خواندنیتر هم میشود. ادامه قصه را در کتاب که به بهای 600 تومان چاپ و منتشر شده دنبال کنید و بخوانید.
سفینه آرام آرام به اکسیوم نزدیک میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 369صفحه 35