1
گربه و لاکپشت
در یک روز آفتابی که نسیم خنکی میوزید، گربهای بازیکنان به این طرف و آن طرف میپرید. او سه موش چاق را برای صبحانه خورده بود و احساس خوشحالی میکرد. بعد
از مدتی خسته شد و روی چمنها لم داد و در حالی که دُمش را تکان میداد،چشمانش
را بست تا چرتی بزند.
در همان لحظه او احساس کرد که چیزی در حال حرکت است. آن
لاکپشت بود که به سوی او میآمد. گربه از لاکپشت خوشش نمیآمد،
با خودش فکر میکرد که لاکپشت، زشت و احمق است و مطمئن بود
که خودش از او باهوشتر است.
با این حال به لاکپشت سلام کرد و گفت: «روز بخیر، دوست من»
لاکپشت: «روز بخیر، گربه عزیز.»
گربه: «امروز روز خوبی است.»
لاکپشت: «بله، همینطور است.»
گربه: «در چنین روزی، تو باید از لاک بیرون بیایی. با آن خیلی وحشتناک
به نظر میرسی.»
لاکپشت: «نه این طور نیست. لاک، مرا از دشمنان، سرما و گرما
حفظ میکند، بدون آن، پناهگاهی ندارم. علاوه براین، بدنم بسیار نرم
و حساس است و اگر از پوستهام بیرون بیایم در خطر خواهم بود. من
لاکم را دوست دارم. در حقیقت آن خانه من است و هر جا که بروم
آن را با خودم میبرم.»
گربه قهقههای زد و گفت: «ها، ها!، تو مجبور هستی که خانهات را به
همراه خودت ببری. چه دردسری!، به من نگاه کن، چه بدنِ زیبا و موهای لطیفی
دارم، احساس میکنم به سبکی یک پر هستم و در چنین هوایی احساس
شادمانی میکنم.»
لاکپشت: «با این که آهسته راه میروم، خوشحالم.»
گربه نیشخندی زد: «از این که لاکپشت نیستم، خیلی خوشحالم!
تو خیلی تنبلی که آرام راه میروی، ولی من میتوانم مثل باد
بدوم.»
لاکپشت: «دویدن و پریدن چه فایدهای دارد؟»
گربه: «معلوم است، چیزهایی که نمیتوانی داشته باشی را
دوست نداری.»
لاکپشت: «من از خانهام راضی هستم.»
او سوسک را مجبور میکند که بماند
مجلات دوست کودکانمجله کودک 369صفحه 14