سرگذشت یک پیکان
در روزهایی که مرا تازه تولید کرده بودند برای خودم برو بیایی داشتم. سالهای زیادی
است که میگذرد. در آن روز پیکان جوان جزء ماشینهای خوش ساخت ایران بود. یادش
بخیر که به من گل میزدند و با افتخار سوارم میشدند، کمی گذشت هنوز پرنفس و تازه
همچنان میتاختم و سالهای زیادی چرخهای من چرخ زندگی بسیاری از مردم را میچرخاند
و من هم یار باوفایشان بودم، در سرما و گرما، در پستی و بلندی و در غم و شادی همه جا
همراه آنها بودم. با آمدن خودروهای جدید به بازار کم کم مرا کنار میگذارند و مدّتی هم
است که تولید مرا متوقف کردند و به موزه رفتم. حالا بار دیگر و در جای دیگر دوباره مرا
تولید خواهند کرد، ولی آیا دیگر جایی مثل وطن من ایران میشود؟ با این همه مردم خوب و
با این همه عشق و صفا؟ هرگز. زنده باد ایران!
شایان شریف مقدم از تهران
مبین سرمد سعیدی/ 8 ساله/ از تهران
لطیفه
معلم: میدونی سعید معنی (لا) در عربی چیست؟
سعید: نه! آقا!
معلم: آفرین، صدآفرین، بچهی خوب و نازنین!
علی سرخیل 13 ساله از تهران
مدتی است که ایوا همچنان خاموش و بیحرکت است و تنها قلب سبز رنگ او که پس از در اختیار گرفتن جوانه گیاه روشن و فعال شده است، همچنان کار میکند.
«کلاه آدم برفی»
ندا سرما خورده بود و روی تختخوابش دراز کشیده بود. مامانش پاشویهاش میکرد تا تبش بند بیاید. مامان به ندا گفت: دیدی دخترم اگه حرفمو گوش کرده بودی و این همه برف بازی نمیکردی، الان راحت خوابیده بودی. فردا هم میتونستیم این چند روز تعطیلی رو به مسافرت بریم و با دختر خالههات تو شمال بازی کنی. ندا در حالیکه لپهایش قرمز شده بود و لبهایش خشک بود گفت: آخه مامان جون!مگه یادت نیست پارسال چقدر تو برفها بازی کردم، اما منکه مریض نشدم مگه نه! مامان چرتش پرید و گفت: هان دخترم اما پارسال لباس گرمتر پوشیده بودی. ندا گفت: اما منکه پارسال دستکش نپوشیده بودم. مامان گفت: چرا دخترم اولش نداشتی ولی من فوری برات آوردم، صدات کردم و بهت دادم، یادت اومد؟ ندا گفت: آره، بعد چشمهاشو بست و به پارسال فکر کرد یادش افتاد که توی کوچه با کلاه و دستکش قرمزش یه آدم برفی درست کرده بود، چقدر قشنگ! یه تن مثل کوزه، بعد یک توپ
مثل دایره درست کرده و روش گذاشته بود خیلی فکر کرده بود
که چی بجای چشماش بذاره، تا اینکه دو تا تکمه از مامانش گرفته بود
و بالای دایره چسبانده بود، یک هویج هم وسط دایره بجای دماغش،
بعد برای لبش باز هم کلی فکر کرده بود در همین حین گشنهاش
شده بود. دستش را توی جیبش برده بود و یک آبنبات قرمز در
آورده بود تا بخورد، اما به ذهنش رسیده بود که اونو بجای دهن
آدم برفیاش بذاره، تو همین خیالات بود که صدای مامانش اونو
به خودش آورد، دخترم بلند شو شربتت رو بخور، داشتی خواب
میدیدی عزیزم؟ ندا گفت: نه مامان، میدونی کلاهمو کجا گم
کردم!پارسال وقتی داشتم آدم برفی درست میکردم، ترسیدم
آدم برفیام سرما بخوره کلاهمو درآوردم و روسرش گذاشتم تو
منو صدام کردی کلاهم جا موند روی سر آدم برفی و من اومدم
خونه، مامان گفت: فعلاً بیا این قرصت رو هم بخور تا حالت خوب بشه
و بتونی دوباره آدم برفی درست کنی، ندا گفت: ولی من که کلاه
ندارم! باز هم سرما میخورم. مامان گفت: غصه نخور دخترم بابات
دیروز بجای یدونه دو تا کلاه خوشگل یکی قرمز و یکی سفید برات خریده بود که اگه بازم کلاهتو گم کردی یکی دیگه داشته باشی ندا گفت: آخ جون حالا اگه خوب شدم و خواستم آدم برفی درست کنم
کلاه قرمزمو میذارم رو سر آدم برفیام، کلاه سفید رو هم میذارم
رو سر خودم اون وقت دیگه نه من سرما میخورم نه آدم برفیام.
مامان گفت: باشه عزیزم حالا بخواب. ندا با خوشحالی چشمهایش را
روی هم گذاشت و آرام خوابید.
آناهیتا حسینزاده از تهران
ای ایران، ای سرای امید با تو هستم آرامم، بیتو هستم بینامم
با تو هستم، شادابم بیتو هستم، غمگینم من
بای ایران، ای سرای امید با تو هستم آرامم، بیتو هستم بینامم
با تو هستم، شادابم بیتو هستم، غمگینم من
با تو هستم، بیدارم بیتو هستم، در خوابم
با تو هستم، آفتابم بیتو هستم، مهتابم
با تو هستم، روشن هستم بیتو هستم، تیرهام من
با تو هستم، روز هستم بیتو هستم، شب هستم
اای ایران دلیران، با تو خجستهام ای ایوان شیران بیتو گمگشتهام
چو ایران مباشد تن من مباد بدین بوم و برزنده یک تن مباد
امیر قاسمی از تهران
یک خاطره هزار پند
مجلات دوست کودکانمجله کودک 369صفحه 3