بعد از نیم ساعت، جیرجیرک دوباره
برمیگشت و روی عصا مینشست و با
حاج بابا به خانه برمیگشت. حاج بابا
خبر نداشت که عصایش وسیلۀ نقلیۀ
یک جیرجیرک آوازخوان شده است!
حاج بابا ازخانه بیرون رفت، توی پارک
روی نیمکتی نشست و به فوارهها نگاه
کرد. جیرجیرک هم لای سبزهها
پرید و کلی گردش کرد و خوش
گذراند.
آن روز حاج بابا یادش آمد که
سماور را خاموش نکرده است؛
برای همین زودتر از همیشه
به خانه برگشت. نیم ساعت
بعد، جیرجیرک برگشت؛ اما
حاج بابا نبود که نبود...
از اینجای قصه به بعد، هیجان
ماجرا بیشتر میشود. کتاب را که
به بهای 500 تومان چاپ شده
تهیه کنید و بخوانید تا سر از
ادامهی قصه درآورید.
جابجایی میکند. هر قسمت از شهر لندن
به وسیله خطوط زیرزمینی قطار با یکدیگر
ارتباط پیدا میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 366صفحه 35