گرفت و ابر سیاهی از دود، روی سر درخت چادر کشید.
در حالی که مردم با حیرت و نگرانی به این صحنه
نگاه میکردند، زیرک با ترس و اضطراب در جایش
پیچ و تاب میخورد و نمیدانست چه کار کند. دلش
میخواست به طرف درخت بدود و فریاد بزند، امّا ترس
و خجالت جرأت این کار را نداشت.
شعلههای آتش قدّ کشیده بود و از درخت بالا
میرفت و دیگر مردم درخت را نمیدیدند، فقط آتش
سرخ را میدیدند و پنبۀ سیاه دود را!
پیرمرد، تا آن جا که میتوانست، گرمای آتش و
تلخی و سیاهی دود را تحمّل کرد. امّا کار به جایی
رسید که دید اگر چند لحظۀ دیگر خاموش بماند، یا
در آتش کباب میشود یا دود او را خفه میکند. پس
خودش را با نیمه جانی که داشت، از سوراخ تنۀ درخت
بالا کشید و فریاد زد: «کمکم کنید! ... سوختم! نجاتم
دهید! ... کمک! ...» قاضی، به خدمتکارها اشاره کرد تا
بروند و پیرمرد را از داخل آتش بیرون بیاورند.
دو نفر برای نجات پیرمرد به سوی درخت دویدند
و چند نفر دیگر مشغول خاموش کردن آتش شدند. چند
دقیقۀ بعد، پیرمرد بینوا با بدنِ سوخته و دردمندش،
مقابل قاضی روی زمین افتاده بود و در حالی که مرتّب
پیامرسانی با دوچرخه!
در اوایل قرن بیستم، هنگامی که از قطارها به
تازگی استفاده میشد، در خطوط راهآهن انگلستان،
دوچرخههایی نیز مشاهده میگردید که از آنها
برای حمل و نقل پیام بین ایستگاههای قطار و بردن
نامه بین ایستگاهها استفاده میشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 366صفحه 10