کبوتری باخاطرات تلخ وشیرین
من یک کبوترهستم . روزی از خواب بیدار شدم .آن روز روز خوبی برای من نبود. خواب آلود بیرون رفتم و به جستجوی غذا پرداختم که ناگهان از آن بالای آسمان تکه غذایی دیدم با سرعت به پایین آمدم تا کسی دیگر از راه نرسد و طعمه ی مرا با خود نبرد با شدت به زمین رفتم و خودم را درون توری کوچکدیدم. مرا به مغازه ای پر از پرندگان جور واجور بردند . بعد از مدتی مرا که هنوز گیج بودم. درون فقسی گذاشتند و به دختر بچه ای فروختند. او خاله ی بزرگی داشت . دختر بچه لحظه ای مرا از قفس بیرون آورد. در همان لحظه خواستم وقت را غنیمت بشمرم وفرار کنم اما دلم برای دختر بچه سوخت و با خودگفتم، او بود که مرا از میان آن همه پرنده ی زیبا انتخاب کرد و به خانه آورد پس من نرفتم. زندگی راحتی داشتم. البته نه به راحتی وآزادی جنگل اما یک روز دختر بچه که متوجه ی غم من شده بود به پیشانیم بوسه ای زد و مرا از پنجره به بیرون پرواز داد. از کمارش تعجب کردم. او مرا آزاد کرده بود. به گفتگوی او ودوستش گوش دادم و فهمیدم که او برای خشوحالی من این کار را کرده است . من به خواسته ی خود رسیدم و آزاد شدم . اما از آن به بعد حواسم را جمع کردم تا در دام دیگری نیفتم. چون همه مثل آن دختر مهربان نیستند.
وحید کاهه 13 ساله از تهران
حلزون و چراغ راهنما
یه حلزون آرام آرام داشته می رفته که می رسه به یه چراغ راهنما. یه دفعه چراغ قرمز می شه. حلزون می گه ای بابا من که خودم یه مدّت هی یواش می رفتم و می ایستادم .این دیگه چرا قرمز شد؟!
محمّدمنصور زاده 6 ساله از سمیرم
عکس فاطمه پورزمانی / از شهر کرد
نام جاندار: فورامینی
اندازه : میکروسکپی
گستردگی: همه ی آبهای جهان
زیستگاه : سطح آب
مجلات دوست کودکانمجله کودک 346صفحه 3