
را روی قالی ببافد. زمانی به این فکر افتاد که گُل توی گلدان خشکید. گلی که پدر آن را از شهر خریده بود و بیشتر از هر چیز دوستش داشت.
گل، اول یک شاخهی سبز بود با چند غنچهی کوچک بالای آن، بعد یکی از غنچهها باز شد. گل سرخ قشنگی که غنچههای نیمهباز دورش را گرفته بودند.
پدر هر روز که از صحرا برمیگشت، روی ایوان مینشست. گلدان را جلویش میگذاشت و به گل نگاه میکرد. بعد برادر صفورا، عراز، را صدا میکرد تا یک
بیوک ریویرا مدل 1984
بیوک دهه 1990 میلادی
بیوک رگال مدل 1988
مجلات دوست کودکانمجله کودک 472صفحه 34