
همانطور که میشد حدس زد مامان خیلی عصبانی شد. خیلی سر مسعود غر زد. دعوایش هم کرد. هرچی مسعود میگفت که کار من نیست مامان گوش نمیداد. بابابزرگ هم مسعود را فرستاد تو اتاق خودش. یک کم هم با مامان صحبت کرد و آرامش کرد و فرستادش خانه خاله اکرم تا دیگه با مسعود دعوا نکنه. بعد هم رفت و با مسعود صحبت کرد. من خیلی دلم برای مسعود سوخت. اما چکار میتوانستم بکنم؟ همان اول هی چند بار خواستم به مامان بگم که... اما جرات نکردم.
بابابزرگ: «من حرفت را باور میکنم مسعود جان. حالا عیبی نداره. پیش میاد دیگه. الان برمیگردم. وقت خوردن قرصم شده. مجید: «شما بشینید من برایتان آب میارم. شما لطفا باز هم با داداش مسعود مهربانی کنید.»
کاش زودتر مسعود خوشحال بشه. دلم برای بابابزرگ هم میسوزه. بعد از چند ماه به خانهمان آمده بود که این اتفاق افتاد. ولی چه خوب شد که اینجاست. اینقدر با مهربانی حرف میزنه که نمیدانید. حتما یه کاری میکنه که قضیه جوهره به خوبی تمام بشه.
فکر کردم حالا که بعد از مدتی بابابزرگ پیشمان آمده، لااقل تو لیوان خوبا که مال مهمانیه براش آب ببرم تا خوشحال بشه. مجید: «حالا فقط باید آب این لیوانه را بریزم تو این یکی لیوان خوبه...»
مسعود: «صدای چی بود؟ فکر کنم مجید دسته گل به آب داد.» بابابزرگ: « مجید، مجیدجان طوریت که نشده؟» مجید: «وای بابابزرگ، شکست، چکار کنم؟ الان مامان برگرده، میگه چرا از این لیوانها برداشتم؟» بابابزرگ: «اینقدر سروصدا نکن ببینم چه کار میتوانیم بکنیم. چرا مواظب نبودی؟بهجت هنوز از ریختن جوهره ناراحته. الان برگرده این را هم ببینه، وامصیبتا. فکر کنم بهتره فعلا صدایش را پیش مامانت در نیاوریم. موافقی؟»
«اکوموبیل» نوعی موتورسیکلت خودرو مانند است که 160 مایل در ساعت سرعت دارد. اتاق موتورسیکلت تقریباً شبیه یک خودرو، تمام لوازم مورد نیاز را با خود دارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 468صفحه 39