
منیره خانم آمد و علی، تا صدای او را شنید، دوید و رفت زیر پتو قایم شد و گفت: «ننه آمده من را ببرد!» من هم به منیره خانم گفتم: «شما برو! علی پیش من هست و هر وقت دلش خواست، خودش میآید.» حالا هم که من خواستم بیایم قدم بزنم، علی تازه خوابش گرفت و خوابید. حالا او خوابیده و من هم آمدهام تا قدم بزنم.» فاطمه خانم، وقتی که این مطلب را شنید، ناراحت شد و به امام گفت: «آقا، بهتر است شما از فردا درِ اتاق را از داخل قفل کنید!» آقا با تعجب پرسید: «قفل کنم؟!» مادر علی گفت: «بله، قفل کنید.» امام، سرش را تکان داد و گفت: «نه! این چه حرفیست که میزنی؟! بچهی من با کلی امید و اشتیاق بیاید پشت در و ببیند در اتاقِ من قفل است؟! من این کار را نمیکنم. اگر میخواهید، شما نگذارید بیاید!»
1- لاستیک رویی
2- پوششی از پارچه بین رویی و تویی
3- تیوب با لایه تویی که با باد پر میشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 468صفحه 9