
از «جوامعالحکایات»- عوفی
محمدعلی دهقانی (دانا)
قسمت آخر
پادشاه زیرک و دزدان جواهرات
قباد، در اوج خشم و غضب فریاد زد: «بسیار خوب! حالا که گستاخی را از اندازه گذراندهای و نمیخواهی تسلیم شوی، تو را به دارِ مجازات میآویزیم، تا مایهی عبرت همگان بشوی!»
آن وقت رو به مأموران کرد و گفت: «این دزدِ بیشرم را ببرید و اعدام کنید!»
به دستور پادشاه، خدمتکار جوان را پای چوبهی دار بردند. در طول راه، او مرتب فریاد میزد: «من بیگناهم! من دزد نیستم! من بیتقصیرم!...» و خودش را روی زمین میکشید. اما همین که پای تیرِ اعدام رسیدند و طنابِ دار را دید، یکدفعه ساکت شد و در حالیکه خودش را پشیمان و درمانده نشان میداد، به مأموران گفت: «دست نگه دارید! خواهش میکنم مرا پیش پادشاه ببرید! میخواهم اعتراف کنم!» مأمورها، او را پیش قباد بردند. خدمتکار، تا چشمش به پادشاه افتاد، تعظیم کرد و با صدایی پر از التماس و زاری گفت: «سرورم! مرا ببخشید! غلط کردم! سخت پشیمانم! اگر به من امان بدهید، همین الان میروم کمربند مخصوص را میآورم و تقدیم میکنم!» پادشاه سری تکان داد و با لحن آرامی گفت: «تو در امان هستی! برو کمربند را بیاور!»
مرد جوان به سرعت رفت و چند دقیقهی بعد با کمربند جواهرنشان برگشت و آن را دو دستی به پادشاه تقدیم کرد. پادشاه در حضور
شفقهای قطبی
شفق، هالهای روشن است که به صورت درخشان در قطب شمال و جنوب کره زمین مشاهده میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 467صفحه 8