اما آنها هرچه قدر کتک خوردند حرفی نزدند. اصلاً حرفی نداشتند بزنند. تیمور خله می گفت من از حرف راست خبر ندارم و مرد بچه هم می گفت اصلاً اندازه حرف راست نیست که حرف راست را بدزدد.
مرادشاه دزد دیگر نمی دانست چکار کند. فکرش به جایی نمی رفت. پس آخرین دستورش را هم داد. دستور داد عاشق را دستگیر کنند و بیاورند. عاشق که از همه جا بی خبر بود و فکر می کرد او را به قصر می برند تا ملکه را ببینند و از بچگی بدون دیدن دختر شاه پریان عاشق او شده بود تا همان روز ، زود پرید و همراه سربازان به قصر آمد.اما وقتی رفت پیش شاه عصبانی و شله سراغ حرف راست را از او گرفت. عاشق رنگش پرید و دست و پایش لرزیدند و غش کرد و دراز به دراز همان جا روی زمین افتاد. مراد با دیدن این صحنه دیگر طاقت نیاورد و با همه قدرت فریاد زد:« یک پیشگو بیاورید . یک نفر که از عالم غیب بی خبر داشته باشید ، زود باشید ، بجنبید.»
سربازان که از ترس می لرزیدند . زود رفتند توی شهر و آخرین تیر ترکش ، اسماعیل پیشگو را آوردند . اسماعیل وقتی مراد را با آن قیافه دید به گوی نگاه کرد و با ترس و لرز انگار چیزی دیده باشد . گفت :« قربان ، کار ، کار دزد یک چشم است .»
مراد که اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، به اسماعیل گفت :« خوب به اون توپت نگاه کن . اگر اشتباه دیه باشی وای به حالته.»
اسماعیل که حالا مطمئن شده بود باید چه چیزی بگوید ، گفت :« قربان ، مطمئنم ، کار ، کار دزد یک چشمه.»
نام: بلوس فلذیانا
محل اصلی رویش: مکزیک
اندازه گل: 4 سانتی متر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 423صفحه 17