مجله کودک 78 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 78 صفحه 8

قصة دوست بچهها دالّی مجید ملامحمدی توی خانة ما، غیر از بابا و مامان، کسی دلش برای او نمیسوخت. یعنی اصلاً کسی متوجه او نبود و فکرش هم به او نمیرفت. البته بابا هم خیلی وقتها،او را از یاد میبرد. به خاطر این که هنوز هم، به قول خودش سرش شلوغ بود. بعد از ظهر از راه اداره که میآمد، خسته و کوفته بود و باید یکراست میرفت توی اتاق خودش و استراحت میکرد. مادر هم بیشتر برای کارهای خانه، وقت کم میآورد و آبجی طاهره و داداش سعید هم که هیچ؛ اصلاً این چیزها به فکرشان نمیرسید. الان هم همینطور است. یعنی سر بابا و مامان مثل همیشه شلوغ و پلوغ است. من هم همین چندروز پیش متوجه او شدم و فکری مثل گنجشگکی به طرفش پر زد. بله، حالا باید بگویم که منظورم کیست. منظور من در ورودیهال خانهمان است! همان در چوبی پر سروصدا. دری که سالیان سال ، حتی قبل از تولد من و خواهر و برادرم هم وجود داشته است. یک روزی برای خودش، توی درها دری بودهاست. او به اندازهای نو و تمیز و جوان بوده، که صاحبخانة قبلی ما آنقدر آرام و باادب دستگیره اش را میگرفته که انگار برایش احترام قائل بوده است. و بعد هم که پدر و مادر من که صاحب خانه مان شده بودند، به او و آن رنگ زیبای آبیاش علاقمند شدند. اما این روزها ... هِی ... چه بگویم! بیچاره با کوچتکترین اشارة ما نالهاش بلند میشد. بابا که به خانه میآمد، آنقدر خسته بود که با یک فشار محکم به قلب او ، جیغش را بلند میکرد. یک بار هم مامان که کنارش بود برگشت به بابا گفت:«احمد آقا، برای این زبان بسته یک کاری بکن ! اقلاً به لولاهایش روغن بزن!» و بابا یک نگاه سردِ ابر گرفتهای به او انداخت و گفت: «ای بابا، دیگر عمرش...» و بقیه حرفش را خورد. من جا خوردم. مامان دیگر چیزی نگفت؛ اما در دوباره ناله کرد. انگار منظور بابا را فهمید. یک روز دیگر هم مامان که با یک بغل سبزی به اتاق میآمد، تنهاش به در خورد. در غِژّ دردآمیزی کشید و محکم به دیوار خورد و بلند گفت: «آخ!» مامان عینِ خیالش نبود. بچهها گرم بازیشان بودند. امّا دلم سوخت.بابا که توی هال تلویزیون تماشا میکرد، به در چشم غرّه رفت. زود کنارش رفت و به جایجایِ بدنش خیره شد. سپس رفت و با یک چکش بزرگ افتاد به جانِ در و چندتایی همینطوری به تنهاش

مجلات دوست کودکانمجله کودک 78صفحه 8