فرشتهها
دایی عباس، من و حسین را به پارک برده بود. جلوی در پارک، یک آقایی جوجه میفروخت. حسین نشست و جوجهها را تماشا کرد. بعد خواست یکی از آنها را فشار بدهد که آن آقا گفت:«دست نزن بچه!» به دایی گفتم:«الان شما برای حسین جوجه میخرید؟» دایی گفت:«نه!» گفتم:«چرا؟ حسین خیلی جوجه دوست دارد!» دایی عباس گفت:«حسین خیلی کوچک است و نمیتواند از جوجه مراقبت کند. جوجه که اسباب بازی نیست. زنده است. غذا میخواهد، مراقبت میخواهد. نگهداری از آن کار سختی است و حسین برای این کار خیلی کوچک است.» گفتم:«اما من از حسین بزرگتر هستم! و میتوانم از جوجه مراقبت کنم!» دایی عباس کمی فکر کرد و گفت:«حضرت علی(ع) گفتهاند که جانوران نمیتوانند حرف بزنند و وقتی گرسنه یا تشنه هستند آب و غذا بخواهند. اگر آنها را پیش خودتان نگه میدارید باید مراقبشان باشید. تو میتوانی همانطور که حضرت علی(ع) گفتهاند مراقب جوجهها باشی؟» گفتم:«میتوانم! قول قول میدهم!» دایی عباس برای من و حسین دو تا جوجه خرید. اما از هر دوی آنها من مراقبت میکنم. چون حسین هنوز فرق جوجههای زنده و اسباببازی را نمیداند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 442صفحه 9