کفشدوزک
· مرجان کشاورزی آزاد
یک شب وقتی که کفشدوزک زیر برگ بزرگی خوابیده بود، باد تندی وزید و برگ را از روی کفشدوزک برداشت و با خودش برد. کفشدوزک از خواب پرید و از سرما لرزید. بعد عصبانی شد و فریاد زد: « ای باد تند! چرا نگذاشتی راحت بخوابیم؟!» همین موقع باد وزید و کفشدوزک را از جا بلند کرد و با خودش برد. کفشدوزک در حالی که فریاد می زد و از کار باد عصبانی بود، افتاد کنار قارچ بزرگی که به تنه ی درختی چسبیده بود. قارچ وقتی کفشدوزک را دید، با خوش حالی گفت:« بیا! این جا گرم و راحت است. بیا زیر چتر من بنشین .» هنوز کفشدوزک چیزی نگفته بود که باران تندی شروع شد و همه جا خیس خیس شد. همه جا به غیر از زیر چتر قارچ . کفشدوزک گفت : « باد وزید و برگی را که زیر آن خوابیده بودم با خودش برد. بعد هم مرا بلند کرد و به این جا آورد.» قارچ گفت:« ناراحت نباش! حتما خدا خواسته که این طوری بشود.» کفشدوزک پرسید:« چرا خدا خواسته که باد مرا بیدار کند و به
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 319صفحه 4