ببینم.» ... گفت:« نمی دانم به چه کسی بگویم که پیام مرا به ..... برساند.» ....... گفت:« من می دانم! صبر کن! رفت و ......... را با خودش آورد. بعد او را گذاشت وسط آسمان و گفت:« همین جا بمان تا ........ بیاید بعد به او بگو که ....... تولدش را تبریک گفته است.»
...... گفت:« باشد! همین جا منتظر ...... می مانم.»
شب شد. ..... آمد. ......... به او گفت:« .... تولدت را تبریک گفته است.» ناگهان صدای ..... به گوش رسید که می گفت:« من هم بیدارم! نخوابیدم تا تولدت را تبریک بگویم!» ..... هوهوی کرد و گفت:« ...... عزیز! من هم ماندم و جایی نرفتم تا تولدت را تبریک بگویم.» آن شب ستاره باران بود.. تولد ...... بود. اما ..... آن طرف کره ی زمین بود. .......... به ...... فکر می کرد و .......... به ...... . آن ها هر دو خوش حال بودند حتی دور از هم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 298صفحه 19