گنجشک شُِر شُر
سرور کتبی
یکی بود، یکی نبود. گنجشکی بود که دلش کمی درد می کرد. گنجشک رفت پیش خروس و آخ و واخ کرد. خروس گفت :« گنجشک آخ و واخ! چرا آخ و واخ؟»
گنجشک گفت:« دلک درد و درد ... گنجشک آخ و واخ!» خروس یک دانه به گنجشک داد و گفت:« این دانه را بخور خوب خوب می شود.» گنجشک دانه را خورد، اما دلش بیشتر درد گرفت. کنار یک چشمه نشست و وای ووی کرد. کنار یک چشمه نشست و وای ووی کرد. چشمه گفت:« گنجشک وای و ووی... چرا وای و ووی؟» گنجشک گفت:« دلک درد و درد ... گنجشک وای ووی.» چشمه یک پیاله شربت به گنجشک داد و گفت:« این شربت را بخور خوب خوب می شوی.» گنجشک شربت را خورد اما دلش بیشتر درد گرفت. بلند شد و رفت پیش یک درخت و شر شر گریه کرد. درخت گفت:« گنجشک شر شر ... چرا شر شر؟» گنجشک گفت:« دلک درد و درد ... گنجشک شر وشر.» درخت چند تا آلوچه به گنجشک داد و گفت:« این آلوچه را بخور، خوب خوب می شوی.» گنجشک آلوچه را خورد اما دلش بیشتر درد گرفت. دستش را روی دلش گذاشت و رفت پیش جالیز. جالیز گفت:« گنجشک دست به دل!... چرا دست به دل؟» گنجشک گفت:« دلک درد و درد ... گنجشک دست به دل.» جالیز یک هندوانه به گنجشک داد و گفت:« این هندوانه را بخور خوب خوب می شوی.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 298صفحه 4