آبی دوباره پرسید:« تو مادر من هستی؟» ماشین قرمز می خواست داد بزند و بگوید:« نه، من مادر تو نسیتم. من خودم هم دنبال مادرم می گردم. اصلاً ما ماشین ها مادر نداریم. اما این چیزها را نگفت. یعنی دلش نیامد که بگوید. او با مهربانی، ماشین آبی را ناز کرد و گفت:« آره عزیزم! من مادر تو هستم.» ماشین آبی خیلی خوش حال شد و از خوش حالی، بوق بوق خندید . بوق ... بوق ... بوق... »
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 287صفحه 6