تو مادر من هستی؟
· محمد رضا شمس
توی یک مغازه ی اسباب بازی فروشی، همه جور اسباب بازی بود. ماشین هم بود. ماشین های کوچک و بزرگ و رنگ و وارنگ. یک ماشین کوچولوی قرمز هم بود. ماشین قرمز، دنبال مادرش می گشت. یک روز رفت پیش کامیون و پرسید:« سلام ! تو مادر هستی؟» کامیون اخم کرد و گفت:« یعنی چی؟ مگر ماشین ها هم مادر دارند!» ماشین قرمز گفت:« بله که دارند؟ همه مادر دارند. من هم دارم. تو مادر من نیستی؟» کامیون بیشتر اخم کرد:« نه! من مادر هیچ کس نیستم.» ماشین قرمز راه افتاد و رفت پیش اتوبوس و به او گفت:« تو مادر من هستی؟» اتوبوس، بوق بوق بوق خندید و گفت:« تو چه با مزه ای! ماشین ها که مادر ندارند. ماشین قرمز لجش گرفت. چند بار چرخ هایش را محکم به زمین زد و گفت:« چرا، چرا دارند. خوب هم دارند!» بعد با ناراحتی از آن جا دور شد و رفت و رفت تا رسید به اتوبوس دو طبقه با خوش حالی به او گفت:« حتماً تو مادر من هستی!» اتوبوس دو طبقه که از کار زیاد خسته بود و داشت چرت می زد گفت:« کوچولو! مزاحم نشو. برو دنبال کار خودت.» ماشین قرمز چیزی نگفت و یواش یواش از آن جا رفت. بعد یک گوشه نشست و هی غصه خورد. یک دفعه صدایی شنید:« ببین!ببین! تو مادر من هستی؟ ماشین قرمز سرش را بالا کرد. یک ماشین آبی خیلی خیلی کوچولو جلوی او ایستاده بود. ماشین آبی حتی از او هم کوچولوتر بود. ماشین
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 287صفحه 4