گفت: «باید نقشهای بکشیم و را از لانهی دور کنیم.» و فکر کردند و فکر کردند تا این تصمیم گرفتند، ، را صدا بزند. وقتی به طرف رفت، از لانه بیرون بیاید.
اما هر چه را صدا زد، از جایش تکان نخورد. بالاخره فکر خوبی کرد. او ظرف را پر از شیر کرد و گذاشت آن طرف حیاط. تا بوی شیر به دماغش خورد، را فراموش کرد و رفت سراغ شیر.
آن وقت در یک چشم به هم زدن، از لانه بیرون آمد و همراه و به چمنزار رفت. آنها تمـام روز را با هم بـازی کردند و خندیدند و وقتی به خانه برگشتنـد که خواب بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 255صفحه 19