برای بگیر. من بال ندارم و نمیتوانم آن را بگیرم.»
بال زد و بال زد و رفت بالا تا به رسید. آنوقت نخ بادکنک را گرفت و دوباره بال زد و بال زد و پایین آمد. ، را پیش برد.
گفت: «من که تنهایی نمیتوانم با آن بازی کنم!» گفت: «من بازی!» گفت: «من هم بازی!»
خندید و با سر را به طرف انداخت. هم را به طرف انداخت.آنوقتبازی شروع شد. و و هر سه با هم بازی کردند و خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 253صفحه 19