بادکنک حلزون
پروانه منبازی
قورباغه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز کنار دریاچه نشسته بود که یک را دید. هر چه سعی کرد را بگیرد،نتوانست. ، را صدا زد و گفت:« جان! این را برایم بگیر. من دست و پا ندارم و نمیتوانم آن را بگیرم.»
جستی زد تا را بگیرد. اما نتوانست. چون باد، را بالا و بالاتر برد. ، را صدا زد و گفت: « جان! این را
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 253صفحه 18