مجله خردسال 243 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 243 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ می­خواست کتاب بخواند که دید عینکش نیست. از من پرسید: «عینک مرا ندیده_ای؟» گفتم: «من به آن دست نزده­ام. حتما حسین عینک شما را برداشته است.» رفتم و به حسین گفتم: «تو عینک پدربزرگ را برداشته­ای؟»حسین خندید و دوید توی اتاق. به پدربزرگ گفتم: «دیدید! کار حسین است. او فقط درد سر درست می­کند!» حسین رفت بغل پدربزرگ نشست. گفتم: «پدربزرگ! حسین عینک شما را برداشته،آن وقت شما او را بغل می­کنید؟» پدربزرگ گفت:«تو خودت دیدی که حسین عینک مرا برداشته است؟»گفتم:«نه. من ندیدم ولی می­دانم که حسین چند بار می­خواست به آن دست بزند من نگذاشتم.» پدربزرگ از حسین پرسید: «تو می­دانی عینک من کجا است؟» حسین خندید و گفت: «عینک، عینک.» همین موقع مادر به اتاق آمد. عینک پدربزرگ هم دستش بود. آن را به پدربزرگ داد و گفت: «بفرمایید! آن را شستم و خشک کردم!» پدربزرگ به من گفت: «دیدی حسین آن را بر نداشته بود. تا وقتی از چیزی مطمئن نشدی آن را به زبان نیاور. این کار گناه بزرگی است.» از پدربزرگ معذرت خواستم. پدربـزرگ گفت: «حسیـن باید تو را ببخـشد.» حسین را بوسیدم. او عینک پدر بزرگ راگرفت­و گفت:«عینک عینک.» مادرم گفت:«ای وای حالا باید دوباره آن را بشورم!» من و پدربزرگ خندیدیم. حسین هم خندید. او مرا بخشیده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 243صفحه 8