فرشتهها
پدربزرگ میخواست کتاب بخواند که دید عینکش نیست.
از من پرسید: «عینک مرا ندیده_ای؟» گفتم: «من به آن دست نزدهام. حتما حسین عینک شما را برداشته است.» رفتم و به حسین گفتم: «تو عینک پدربزرگ را برداشتهای؟»حسین خندید و دوید توی اتاق.
به پدربزرگ گفتم: «دیدید! کار حسین است. او فقط درد سر درست میکند!» حسین رفت بغل پدربزرگ نشست. گفتم: «پدربزرگ! حسین عینک شما را برداشته،آن وقت شما او را بغل میکنید؟» پدربزرگ گفت:«تو خودت دیدی که حسین عینک مرا برداشته است؟»گفتم:«نه. من ندیدم ولی میدانم که حسین چند بار میخواست به آن دست بزند من نگذاشتم.» پدربزرگ از حسین پرسید: «تو میدانی عینک من کجا است؟» حسین خندید و گفت: «عینک، عینک.» همین موقع مادر به اتاق آمد. عینک پدربزرگ هم دستش بود. آن را به پدربزرگ داد و گفت: «بفرمایید! آن را شستم و خشک کردم!»
پدربزرگ به من گفت: «دیدی حسین آن را بر نداشته بود. تا وقتی از چیزی مطمئن نشدی آن را به زبان نیاور. این کار گناه بزرگی است.» از پدربزرگ معذرت خواستم. پدربـزرگ گفت: «حسیـن باید تو را ببخـشد.» حسین را بوسیدم. او عینک پدر بزرگ راگرفتو گفت:«عینک عینک.» مادرم گفت:«ای وای حالا باید دوباره آن را بشورم!» من و پدربزرگ خندیدیم. حسین هم خندید. او مرا بخشیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 243صفحه 8