مجله خردسال 243 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 243 صفحه 4

بوق بوق دود دود زهره پریرخ راننده­ی ماشین باری، خوش­حال گفت: «امروز بار نداریم و سبک هستیم. خالی به بندر می­رویم و پر بار بر می­گردیم.» ماشین باری که همیشه­ی همیشه پر بار بود، سنگین سنگین بود، قیژژ... قیژژ... یواش یواش می­رفت، از خوشحالی لرزید. به راننده گفت: «بزن بریم که امروز ما هم می­توانیم مثل ماشیـن­های سبک، ویژژ... ویژژ... تند تند برویم.» تا راننده ماشین باری، نشست، ماشین باری بازی گوشی را شروع کرد؛ راست رفت، چپ رفت، کج رفت، بوق بوق دنبال ماشین­ها کرد، راننده­های دیگر را عصبانی کرد. ماشین باری گرد و خاک کرد. دود دود کرد. با گردو خاک و دودهایش،مامان­ها،باباها و بچه­ها را کُف کُف به سرفه انداخت. تاق توق توی چاله­ها رفت. آواز­های جور واجورو ناجور خواند. همه را کلافه کرد، اما ماشین باری و راننده­اش حسابی کیف کردند. ماشین باری، این طوری و آن طوری، قام قام، ویژژ و ویژژ رفت تا به بندر رسید. سر حال به نگهبان بندر سلام کرد. نگهبان یک نگاه به ساعتش کرد. یک

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 243صفحه 4