بوق بوق دود دود
زهره پریرخ
رانندهی ماشین باری، خوشحال گفت: «امروز بار نداریم و سبک هستیم.
خالی به بندر میرویم و پر بار بر میگردیم.» ماشین باری که همیشهی همیشه پر بار بود، سنگین سنگین بود، قیژژ... قیژژ... یواش یواش میرفت، از خوشحالی لرزید. به راننده گفت: «بزن بریم که امروز ما هم میتوانیم مثل ماشیـنهای سبک، ویژژ... ویژژ... تند تند برویم.»
تا راننده ماشین باری، نشست، ماشین باری بازی گوشی را شروع کرد؛ راست رفت، چپ رفت، کج رفت، بوق بوق دنبال ماشینها کرد، رانندههای دیگر را عصبانی کرد.
ماشین باری گرد و خاک کرد. دود دود کرد. با گردو خاک و دودهایش،مامانها،باباها و بچهها را کُف کُف به سرفه انداخت.
تاق توق توی چالهها رفت. آوازهای جور واجورو ناجور خواند. همه را کلافه کرد، اما ماشین باری و رانندهاش حسابی کیف کردند.
ماشین باری، این طوری و آن طوری، قام قام، ویژژ و ویژژ رفت تا به بندر رسید. سر حال به نگهبان بندر سلام کرد. نگهبان یک نگاه به ساعتش کرد. یک
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 243صفحه 4