نگاه به ساعت بزرگ بندر انداخت و فریاد کشید: «زوده! زوده! خیلی زوده! نوبت بار زدن تو نرسیده.»
ماشین باری گفت: «چی کار کنم؟» نگهبان بندر گفت: «عقب عقب برو بیرون.»ماشین باری، خواست عقب عقب برود، پشتش ماشین بود. خواست جلو برود یک ماشین باری دیگر بود. خواست دور بزند، سرراهش بار بود.
همه فریاد میزدند: «آهای! تو که نوبتت نیست، جلو نیا، عقب نرو... بایست بایست.» ماشینها بوق بوق میزدند، دود دود کردند. ماشین باری،وسطبوقبوق و دود دود آنها ایستاد. آههای پر دود کشید.
راننده آههای پر سوز کشید. آه برای این که کاشکی یواش یواش و بیهای و هوی آمده بودند، گردش کنان آمده بودند؛ اما به موقع آمده بودند. وقتی میآمدند
که همه منتظرشان بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 243صفحه 6