مثل تو دست و پا ندارد!» حرف های آن ها را شنید و گفت:« می خواهی من به تو شنا کردن یاد بدهم؟» گفت:« بگو چه طوری شنا کنم.» گفت:« دست هایت را این طوری باز و بسته کن. بعد هم پاهایت را جلو و عقب ببر!» خندید و گفت:« جان! این که مثل تو دست و پا ندارد!» گفت:« من فکر خوبی دارم! پشت من بنشیند و همه با هم شنا کنیم!» گفت:« چه فکر خوبی!» پشت نشست و بعد و و و رفتند توی آب. خیلی خوش حال بود آب به بال هایش می خورد و او را قلقلک می داد. کمی بعد، گفت:« جان! بیا این طرف!» نگاه کرد و دید کنار است. هم کنار است. گفت:« پس چرا من پشت نیستم؟!» گفت:« چون تو داری شنا می کنی!» خندید و گفت:« شنا می کنم! این طوری! این طوری!» و رفت پیش و و !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 465صفحه 21