همیشه برایم بوق میزند
فریبرز لرستانی
ماشینم را دستم گرفتم و با انگشت هایم چرخ های آن را چرخاندم. چرخ های ماشین خیلی تند می چرخیدند. تا می خواستند آرام حرکت کنند، دوباره آن ها را می چرخاندم. بازی چرخ بازی خیلی کیف داشت. وقتی ماشینم را روی زمین گذاشتم، دیدم رنگ صورت راننده ی ماشین قرمز شده بود. اصلا یادم نبود که وقتی ماشین را بر عکس می گیرم، حال آقای راننده به هم می خورد! از او معذرت خواستم و حالش را پرسیدم، او حال خوبی نداشت، چون وقتی حالش را پرسیدم، مثل همیشه برایم بوق نزد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 465صفحه 19