فرشتهها
مادربزرگ سرفه میکرد و پدرم میخواست او را پیش دکتر ببرد. گفتم:«اگر همه با هم دعا کنیم، حال مادربزرگ خوب میشود. خدا حتما دعای ما را میشنود.» پدرم گفت:«خدا به آدمها عقل داده تا خوب زندگی کنند. راه درمان بیماریها را پیدا کنند و سالم بمانند. اگر با دستهای نشسته غذا بخوری و دعا کنی که مریض نشوی، چه اتفاقی میافتد؟» گفتم:«مریض میشوم.» پدرم گفت:«بله. چون خدا به تو عقل داده و تو میدانی که با شستن دستهایت مریض نخواهی شد. اگر مادربزرگ پیش دکتر برود و دارویی را که او میگوید استفاده کند، حتما خوب میشود. کار عاقلانه این است که وقتی مریض میشویم پیش دکتر برویم و از او کمک بگیریم. یک کار عاقلانه دیگر هم این است که همیشه از خدواند، برای عقل، هوش و تواناییهایی که به ما داده سپاسگزار باشیم و آنطور زندگی کنیم که او میخواهد.»
پدرم مرا بوسید، دست مادربزرگ را گرفت و رفت. پدرم عاقل و مهربان است و خدا او را خیلی دوست دارد. من دعا کردم برای مادربزرگ، پدرم، مادرم، دایی عباس، حسین و برای همهی چیزهایی که خداوند به من داده از او تشکر کردم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 466صفحه 9