گفت:« در راه است. الان میآید.» بعد دوباره برگشت پیش . آرام آرام آرام حرکت میکرد. گفت:«وای خدا جان! چند روز طول میکشد تا تو به برسی.» گفت:«اما من تند میآیم!» گفت:«نه! تند نمیآیی! باید فکری بکنم.» همین موقع چشمش به افتاد. گفت:« جان! را پشتت سوار کن و او را پیش ببر. بال پاره شده و میتواند آن را بچسباند.
اما اگر خودش بیاید. چند روز طول می کشد!» گفت:«قبول. من او را پشتم سوار میکنم.» اما گفت:«نه! من اگر نیایم و راه را علامتگذاری نکنم، نمیتوانم راه برگشت را پیدا کنم.» گفت:«قول میدهم تو را دوباره برگردانم!» گفت:«دیدی! قول میدهد!» قبول کرد که پشت سوار شود. پر زد و جست زد و را به رساند. وقتی بال را چسباند. دوباره او را برگرداند. قول داده بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 461صفحه 21