قورباغه کفشدوزک حلزون پروانه
قول
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز که و روی گلها بازی میکردند، بال به خار گل گیر کرد و پاره شد. گفت:«وای! حالا چیکار کنیم؟» گفت:« میتواند بالم را بچسباند. برو و را خبر کن.» پرواز کرد و رفت سراغ .» زیر سایهی یک برگ خوابیده بود. او را صدا زد و گفت:« جان! عجله کن و با من بیا پیش ! بال او پاره شد و فقط تو میتوانی بالش را بچسبانی.» گفت:«همین الان میآیم!» و راه افتاد. آرام آرام آرام ، بال بال زد و گفت:«عجله کن دوست من!» اما آرام آرام آرام جلو میرفت. ، پرواز کرد و رفت پیش و به او
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 461صفحه 20