فرشتهها
حسین تب کرده بود و باید دوا میخورد. مادرم گفت:«وقتی حسین خواب است، آرام بازی کن تا او بیدار نشود.» گفتم:«میخواهم با اسباببازیهای حسین بازی کنم!» مادرم گفت:«بازی کن اما آرام!» میخواستم یکی از اسباببازیها را بردارم که حسین بیدار شد و گریه کرد. به مادرم گفتم:«کاش حسین حالش خوب بود و با هم بازی میکردیم.» مادرم گفت:«حالش خوب میشود، خیلی زود خوب میشود.وقتی بچهها مریض میشوند، فرشتهها کنار آنها مینشینند و برایشان دعا میکنند. اگر حسین داروهایش را بخورد و استراحت کند، حتما حالش خوب میشود.» گفتم:«من هم میخواهم دعا کنم.» مادرم گفت:«پس برو کنار او بنشین و مثل بقیه فرشتهها، برای حسین دعا کن!»
من فکر کنم مادرم هم یک فرشته است چون او هم برای حسین دعا کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 461صفحه 9