روباه مرغ خروس اردک جوجه
مرغدانی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک شب وقتی که همه در مزرعه خواب بودند، آرام آرام رفت توی مرغدانی. و و ، خواب بودند. اما بیدار بود. مرغدانی تاریک بود و هیچ جا را نمی دید. زیر چشمی را نگاه می کرد. اگر داد و فریاد می کرد ممکن بود به یک جست گردنش را بگیرد. با خودش فکر کرد که باید و را بیدار کند و همه با هم به حساب برسند. وقتی با دقت به نگاه کرد، متوجه شد که مرغدانی آن قدر تاریک است که هیچ جا را نمی بیند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 460صفحه 20