فرشتهها
من و حسین توی اتاق توپ بازی میکردیم. میخواستم به حسین یاد بدهم که چهطوری شوت کند. او اصلا بلد نیست توپ را شوت کند. فقط به توپ پا میزند و میگوید:«شوت!» گفتم:«حسین! نگاه کن!» و توپ را محکم شوت کردم به طرف دیوار. چند دقیقه بعد، زنگ خانه را زدند. من و حسین توپ را برداشتیم و رفتیم جلوی در. دایی عباس در را باز کرد. آقای همسایه پشت در بود. عصبانی و بداخلاق! وقتی من و حسین را دید گفت:«مگر اینجا زمین فوتبال است؟! چرا اینقدر سروصدا میکنید؟» دایی عباس گفت:«ببخشید! حق با شماست. بچهها قول میدهند که دیگر سروصدا نکنند. شما ببخشید!» آقای همسایه به من و حسین نگاه کرد. حسین توپ را جلوی پایش گذاشت و گفت:«شوت!» آقای همسایه از این کار حسین خندهاش گرفت. به سر ما دست کشید و گفت:«خانه جای توپ بازی نیست!» او از دایی خداحافظی کرد و رفت.
دایی عباس من و حسین را به پارک برد تا آنجا بازی کنیم. توی راه دایی عباس گفت:«امام بازی بچهها را خیلی دوست داشتند و هر وقت نوههایشان مشغول بازی بودند، امام میایستادند و آنها را تماشا میکردند و هیچوقت از سر و صدای بازی و خندهی بچهها ناراحت نمیشدند. اما هر وقت سروصدای بچهها باعث ناراحتی همسایهها میشد، امام به آنها میگفتند که آرام تر بازی کنند و باعث ناراحتی دیگران نشوند. شاید کسی در خانهی همسایه خواب باشد، شاید کسی میخواهد کتاب بخواند و دلش میخواهد همهجا ساکت باشد.»
آنروز من و دایی عباس و حسین توی پارک حسابی بازی کردیم و حسین یاد گرفت توپ را با پایش شوت کند. یک شوت کوتاه!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 455صفحه 9