دیگ سنگی
سرور کتبی
یک روز آفتابی، غول سیاه به کوه نگاه کرد و یک غار دید. غار بزرگ بود. عمیق بود. غول گفت:«به به ... چه دیگ سنگی بزرگی!»
غول، غار را برداشت و آن را روی خورشید گذاشت. بعد ستارهها را ... تیک ... تیک... مثل نخود و لوبیا توی آش ریخت. ابرها را هم رشته رشته کرد و توی غار انداخت. غار مثل یک دیگ، روی خورشید جوشید. بوی آش آسمان را پر کرد.
غول داد زد:«داغه داغه! ... آش داغه!»
کلاغها گفتند:«صدای کیه؟!»
گنجشکها گفتند:«بوی چیه؟!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 455صفحه 5