او را دید. داد زد:«به جای این کارها بپر! پرواز کن!» خرگوش پرسید:«چهطوری؟ من که بال ندارم.» کفشدوزک گفت:«پس آن بالهای گنده به چه دردی میخورند؟ زود باش! بالهایت را باز کن و پرواز کن!» خرگوش، گوشهای بزرگش را تند تند تکان داد و پرواز کرد.
از آن روز به بعد، هر وقت خرگوش میترسید، کوچک میشد، مثل شاپرکها پرواز میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 454صفحه 6